سیاره آبی ارائه مطالب جالب نويسندگان پنج شنبه 16 شهريور 1391برچسب:, :: 10:9 :: نويسنده : زینب سلطانی
می خواستم به دنیا بیام، در یک زایشگاه عمومی. پدربزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی! مادرم گفت: چرا؟ پدربزرگم گفت: مردم چه می گویند؟! می خواستم به مدرسه برم همان مدرسه ی سرکوچه مون، مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیرانتفاعی! پدرم گفت: چرا؟ مادرم گفت: مردم چه می گویند؟! به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی. گفتم: چرا؟ پدرم گفت: مردم چه می گویند؟! با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگه من بمیرم. گفتم: چرا ؟ خواهرم گفت: مردم چه می گویند؟! می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگیم کنم. پدر و مادرم گفتند: مگه از روی نعش ما رد شی. گفتم: چرا؟ آنها گفتند: مردم چه می گویند؟! می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای برمن. گفتم چرا؟ مادرم گفت: مردم چه می گویند؟! اولین مهمانی بعد از عروسیمون بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟! گفتم: چرا؟ همسرم گفت: مردم چه می گویند؟! می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، درحد وسعم، تا عصای دستم باشد. همسرم گفت: خدا مرگم بده. گفتم چرا؟ همسرم گفت: مردم چه می گویند؟! بچه ام می خواست به دنیا بیاید، دریک زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی! گفتم چرا؟ پدرم گفت: مردم چه می گویند؟! بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند …. می خواستم بمیرم. برسر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟ زنم گفت: مردم چه می گویند؟! مـــُردَم ، برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای را در نظر گرفت، خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟! ازطرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟! خودش سنگ قبری برایم سفارش دادکه عکسم را رویش حک کردند. حالا من دراینجا در حفره ای تنگ خانه دارم و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نبود: مردم چه می گویند؟! مردمی که عمری نگران حرف هایشان بودم ،حالا حتی لحظه ای هم نگران من نیستند . نظرات شما عزیزان: |
|||
![]() |